بی قراری

نگاشت های ذهنی پر دغدغه!!!

بی قراری

نگاشت های ذهنی پر دغدغه!!!

بستری شدن را دوست نداشتم!
ساعت ها بیکار بودن و اجازه ی راه رفتن نداشتن و زل زدن به در و دیوار...
صدای فریاد های هم اتاقی ام از درد!
بی خوابی و اضطراب...


اما راستش را بخواهی با همه ی اینها، بودن در آنجا برایم لذت بخش بود.فقط بخاطر آن دونوبت صبح و شبی که پرستار،با داپلری زیر بغل از در می آمد و میپرسید:

"کی قلب داره؟"


(شاید اصلا حواسش نبود چه میگوید.شاید این جمله از تکراری ترین جمله های زندگی اش بود.شاید با بی حوصلگی تمام این جمله را میگفت‌.
اما نمیدانست که من تمام طول روز منتظر شنیدن این جمله ام...
منتظرم این جمله را بگوید و من پر از حس خوب شوم از اینکه در وجودم یک #قلب دارم.یک قلب کوچک که مدتیست به قلبم گره خورده است)

میگفتم من...
آنوقت بود که به سراغم می آمد و زیبا ترین موسیقی جهان را برایم پخش میکرد...




  • مهدیه میرزایی

 


 

 

سه روز پیش صدای قلبتو شنیدم.

چقدر تند میزد!

 

وقتی دکتر نگرانی مو دید، برای سه ثانیه بدون هیچ توضیحی صداشو برام پخش کرد‌!

 

روزی چند بار اون سه ثانیه رو برای خودم مرور میکنم و غرق لذت و کیف میشم و حتی بغض میکنم.

 

و هر بار متعجب میشم از این حجم عشق و علاقه ای که از تو تو وجودم شکل گرفته...

و هربار با خودم اون جمله رو مرور میکنم که میگه:

حب خدا به بنده هاش بیشتر از حب مادر به فرزندشه...

 

 

  • مهدیه میرزایی



جواب سنوگرافی رو که میخونم،
میگم:مشکل رفع شده.الان تقریبا ۳ سانته
میگه:آخی... اندازه ی یه فلش!
فلش مموری بابا...



پ ن:بابایی که برنامه نویس باشه،همه چیزو شبیه ابزار کارش میبینه😩
  • مهدیه میرزایی
 
 

رفتم دکتر
کیسه ی آبی که داخلش شناوری ،خوب رشد نکرده.
دکتر گفت در ۸۵ درصد مواقع مشکل خود به خود حل میشه.اما ۱۵ درصد هم ممکنه......

گریه کردم.
خیلی...
گریه هام که تموم شد،لجم گرفت از اینکه تو، تویی که هنوز اندازه ی یه لوبیایی(😁) اینقدر تو دلم جا گرفتی...
قبلا با خودم فکر میکردم اگر یک روز بزرگ شی و حالت از این دنیا و آدما بهم بخوره و از من بپرسی،مامان چرا منو به دنیا آوردی،من باید چه جوابی بهت بدم!
اما امروز به جواب رسیدم.
من به خاطر خودم دارم برای اومدنت تلاش میکنم.

من برای لذت بردن ازین عاشقی.ازین تجربه ی دوباره ی عاشق شدن که خیلی متفاوت تر از تجربه ی قبله،برای داشتنت،برای بودنت دلشوره دارم...
 

  • مهدیه میرزایی


یکشنبه ۲۹ مهر ۹۷ ساعت ۱۳، متوجه شدم که تو در وجودم جوانه زدی.
بهت بود و شوق و البته کمی شک.
۱۶:۳۰ جواب آزمایش آمد و دیگر شکی نماند...
من امشب در حالی میخوابم که نمیدانم خوابم یا بیدار،نمیدانم شادم یا نگران.



دوشنبه ۳۰ مهر
از خواب که بیدار شدم،سرحال بودم و سالم.تو هنوز بودی و من خواب نمیدیدم.
انگار که در یک صبح خنک پاییزی بیدار شده ام و  تو در آغوشمی.من دائم تو را در آغوش دارم،هرجا که بروم،هرکار که بکنم و این عجیب ترین حس دنیاست.




سه شنبه ۱ آبان
من بدم.اما تو پاکی،فرشته ای...
من با تو خوب میشوم.
پاکی ات واگیر است انگار...

  • مهدیه میرزایی




مادامی که ما نتوانیم در جمع های کوچک اسلامی مان با مدارا و بی حاشیه و سالم کار و فعالیت کنیم،دیگر چه توقعی می توان از مسئولینِ جامعه داشت؟


خسته ام از خاله زنک بازی ها و دروغ ها و حساسیت های افراد...




  • مهدیه میرزایی

نمیتونستم همینجوری پیش برم.

حالم بهم میخورد از اینکه جاده ای نداشته باشم برای تصورِ مقصد و دویدن.

دلم میخواست تمام توانمو بذارم برای به ثمر رسیدنِ دونه ای که خدا گذاشته وسطِ وجودم.

خیلی گشتم.

خیلی فکر کردم.خیلی حرف زدم.خیلی گوش دادم 

که بفهمم چیه واقعا استعدادم.

تست دادم.با مشاور حرف زدم.تهش به سه تا کلمه رسیدم.


کودک.هنر.تربیت


و این ها خیلی گنگ ان .خیلی پهناورن.خیلی دورن...


  • مهدیه میرزایی
شده است درمانده از همه جاباشی؟
هیچ کسی نتواند آرامت کند
گریه های بی امان چند ساعته حتی
هیچ مداحی و مناجاتی،هیچ روضه و سخنرانی
هیچ دست و نوازشی...

شما جای من
اگر کسی ک میخواهد آرامتان کند،آرام آرام برایتان از حرم بگوید
رویای زیارت...
اگر دست خیالتان را بگیرد و ببرد تا نفس های ممتد و بی امان جلوی گنبد
چ میکنید؟
باور کنید یادتان میرود ک هستید،چ برسد ب آنکه بدانید دلی دارید.

مولاجان!
تصور زیارتتان حالمان را خوب میکند 
زیارتتان با ما چ خواهد کرد؟


  • مهدیه میرزایی

بیا برای یک بار هم ک شده هم سفر خیال های من باش.

فکر کن یکی از روز ها ی پاییز،دیوار های شهر خسته ات کنند.دوست داشته باشی برای چند لحظه هم ک شده عقلت را در چمدانی بگذاری و درش را قفل کنی.کودکانه قدم برداری.بدون چرتکه.

بدون منفعت طلبی.بدون حساب و کتاب.

تو باشی و یک احساس ناب...

نفس نفس زنان  دور باغچه ی مادربزرگ بدوی.بایستی،دستانت را باز کنی و دور خودت بچرخی و لذت ببری از فرم دامن چین چین و گل گلی ات ک شبیه لباس عروس شده است...

مرغابی بادی ات را برداری و راهی حوض گوشه ی حیاطش کنی...

بابیلچه ات وسط باغچه جوی آب و حوض و پل بسازی...

اصلا چ حالی داشت گیج شدن موقع پوشیدن کفش.این ک کدام برای پای راستت است و کدام برای چپ...

چ لحظه ی لذت بخشی بود وقتی چرخ های کمکی دوچرخه را باز میکردیم و یادمیگرفتیم مثل آدم بزرگ ها دوچرخه سواری کنیم.

حسرت بزرگ شدن...

ادای آدم بزرگ ها را در آوردن...

مثل آدم بزرگ ها غذا خوردن

مثل آدم بزرگ ها صحبت کردن

مثل آدم بزرگ ها از خیابان رد شدن

مثل آدم بزرگ ها بغض را قورت دادن و محکم بودن...

اگر میدانستم بزرگ شدن یعنی اینقدر عقلانی زندگی کردن،کودکی ام را با حسرت نمیگذراندم.

دلم حوصله ی هیچ فلسفه و منطقی را ندارد.خسته است از هرچه مکتب و تفکر است.

خسته است از سیاست بازی ها.خسته است از چند رنگی ها.

دلم قصه میخواهد...

دلم میخواهد او آهسته آهسته قصه بگوید و من آهسته آهسته بگریم این بغض چند ساله را.




  • مهدیه میرزایی

از قم برگشتیم.من ماندم و یک علامت سوال بزرگ.نزدیک یک ماه میگذرد و من هنوز درگیر همان داستانم.ناخودآگاه فقط نسل ها را قیاس میکنم.این همه تفاوت برایم غیر قابل فهم است.دانش آموزان انقلاب که 13 آبان58 اتحادیه را دایر کردند.

34 سال بعد...

 و دانش آموزان بی تفاوتی ک برای اتحادیه جشن تولد میگیرند.

 اقتضای زمان است دیگر.دانشجو و دانش آموز هم ندارد.بی تفاوت شده ایم.

سرم را در کمد آرشیو اتحادیه کرده ام دنبال افق های آرمانی میگردم.چشمم ب کتابی می افتد.خیلی وقت بود ک از دور دیده بودمش اما هیچ وقت سمتش نرفته بودم."موازی ها/مریم والی"آرم اتحادیه ی پشت کتاب نظرم را جلب میکند.کنار آرم بخشی از کتاب آمده است:

"خدایا من بین دو خط موازی یک خط موازی دیگرم،خط موازی بین هشتاد و چندی ها و پنجاه و چندی ها.درک هردو حالا برایم از همیشه سخت تر است.گاهی فرار ساده ترین راه است"

یاد آن روز می افتم ک بعد از تمام شدن قرارگاه دوست داشتم از اتحادیه فرارکنم و بزنم زیر همه چیز...

نقطه ی مشترک پیدا شده بین من و نویسنده برایم شیرین بود.او هم بین نسل ها سرگردان بود ونقطه ضعف مشترک... اولین نکته ای ک در لحظات سخت ب ذهنمان میرسد فرار است...

کتاب را ورق زدم.نقطه ی مشترک سوم!نویسنده دانشجوی جامعه شناسی بود.

تلفن اتحادیه زنگ میزند:

- بله؟

- سلام بیا پایین

- سلام.چشم

 

خونه،ناهار و حرکت ب سمت ایستگاه خط واحد.لحظه شماری میکنم سوار شوم و با آرامش کتاب را بخوانم.فقط بوفه خالیست.مینشینم و کتاب را در می آورم.مدل نوشتنش را دوست دارم.شبیه خودم شروع میکند.این چند شباهت کوچک مرا مشتاق تر کرده است...

در طول مسیر چند بخشش را خواندم.وارد کلاس میشوم.حدود 30 نفر نشسته اند.جای سوزن انداختن نیست.با تعجب بچه هارا نگاه میکنم و لبخند میزنم.همه باصدای بلند میخندند.پشت سرم تعداد زیادی ایستاده اند.از یکی از کلاسها صندلی ای می آورم و مینشینم.بقیه هم صندلی بدست می آیند.دوباره کتاب را باز میکنم.چرت و پرت های بی مزه ی بچه ها و خندیدن های الکی شان اعصابم را خورد میکند.

استاد وارد میشود. با یک شعر طنز شروع میکند.با قافیه ی #ریش.ب نظر میرسد خودش سروده باشد.

دوسه باری بچه پرروهارا ضایع میکند.دلم خنک میشود.

شوخی های زننده استاد بهانه ای میشود برای لحظه شماری تا اتمام کلاس.

خسته نباشید را ک میگوید نفس راحتی میکشم.

ساعت5 است واین یعنی 45 دقیقه فرصت تا آمدن سرویس ها. یاد نمایشگاه ولیعصر و غرفه ی رفسنگ می افتم.وسط پل یادم می افتد نمایشگاه تا ساعت 5 بوده است.ب ایستگاه برمیگردم و دوباره کتاب را باز میکنم.خاطره ای ک در دل کتاب گنجانده شده است در کنار صدای خنده های بچه هاو قیافه های عجیب و غریبشان دوباره داغ دلم را تازه میکند...

حالم ازین بی تفاوتی بهم میخورد...

از این تفاوت دغدغه ها...

خاطره این بود:

(مسیرخانه تا مدرسه را بامادر دوتایی طی کردند.مادر تمام نمرات اخیرش را پرسید و پاسخ افسر فقط بیست بود.مادر تعجب کرده بود.پس برای چ باید ب مدرسه می آمد.دلش شور میزد.حدسش درست بود.ماجرا همانی بود ک فکرش را میکرد.ب خاطر مورد انظباطی خواسته بودند ک بیاید.مدیر گفته بود سخنور است.زود میرود و دیر می آید.نظم کلاس و مدرسه را بهم می زند.خلاصه گفته بود"خانم عباسی،افسر حرف های گنده تر از دهانش میزند.این طور برای مدرسه ی ماهم بدنامی می آورد."از آن اتفاق ب بعد افسر فقط ده روز شاگرد آن مدرسه بود.در تظاهرات گلوله خورد و شهید شد!)

گوشی ام زنگ میزند.فاطمه دوست صمیمی دوران دبیرستانم است.احوال مهرنوش را میپرسم:

- اگر کنارته بیاید این ور ببینمش.

- نه وسط کلاس رفت جشن تولد دختر خالش.

یاد جشن تولد اتحادیه می افتم...

با فاطمه خدا حافظی میکنم

34 سال فرصت کمیست برای رسیدن یک انقلاب ب آرمانهایش؟

با خودم میگویم:

رفاه طلبی من و آرمانهای انقلاب

این کجا و آن کجا...

سرویس از راه میرسد.جای نشستن نیست.گوشه ای می ایستم.سرم را ب شیشه تکیه میدهم.باد ازپنجره ب شدت ب صورتم میخورد.چشمانم را میبندم.دوست دارم ب هیچ چیز فکر نکنم.

صدای اس ام اس گوشی ام می آید.آلاءاست.یکی از بچه های خوب قرارگاه.نوشته:

"سلام.امروز صف دست ما بود.آخر صف من رفتم خودمو معرفی کردم و کلی با بچه ها حرف زدم.در مورد همه چیز گفتم.ولی آخرش انقدر زشت کاری شد.گفتم:راستی شهادت امام جعفر صادق بعد همه خندیدن.دوباره گفتم ببخشید امام جواد صادق،دوباره همه خندیدن.بعد دوستام گفتن من درستش کردم.ولی عوضش همه منو خوب شناختن.کلی خجالت کشیییییییییییییییییییییدم..."

چقدر این بچه ها را دوست دارم...

بچه های متفاوت قرارگاه...



پ ن:
بالاخره فرار کردم!
پ ن2:
دلتنگم



  • مهدیه میرزایی