همین ک بفهمی تنهابی قرار داستان نیستی،خودش قرار است...
- ۱ نظر
- ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۵۶
اگر اسمان نبود،چقدر زندگی میان این همه سنگ سخت میشد..
دلم فراموشی میخواهد...
فراموشی همه چیز و همه کس...
گاهی دلم میخواهد با تمام دنیا و ادم هایش قهر کنم...
برای همیشه....
از همه دلگیرم...
اگر عادت داشته باشی ب زندگی کردن بااحساست،
راه رفتن ادم ها بر روی احساست مساویست با راه رفتنشان بر روی زندگی ات.برروی هستی ات...
چقدر هستی ام لگد مال شده است...
چقدر سردرگمم بین دوراهی ها...
ساعت23:23 دقیقه 24فروردین 94
بعد از یک سال و هفت ماه ب قولم عمل کردم!
ادامه اش با خودتان
درب شماره 20
نیم ساعت گفتگو...
بماند بقیه اش...
14فروردین،جمعه
مقر مراسم داشت برای ساکنین اطراف
هرسال این مراسم برگزار میشه.ظاهرا با هدف ایجاد محبت در جهت مراقبت از مقر در ماه هایی ک رفت و آمدی بهش صورت نمیگیره...
مردم محلی با لباسای نو و شوق خاصی وارد میشدن.مقر پر شده بود از بچه های کوچولو و بانمک.وظیفه من خوش امد گویی و تعارف شکلات بود.در حین شکلات دادن ب ملت کلی دوستای با نمک پیدا کردم.
وقت برگشتن زمین پر بود از سربندایی ک ملت از در و دیوار جدا کرده بودن ...
هنوز اثرات جنگ رو میشه دید در اهالی شهرهای مرزی...
سخنرانی ک دعوت کرده بودن کلا عربی سخنرانی کرد.کلا ملت عربی حرف میزدن و کلمات تو ذهنم بهم ریخته بود و ی سوتی بزرگم دادم...
تا ساعت 6کارارو انجام دادیم و درحالی ک توان راه رفتن نداشتم رفتم از بهداری قرص معده گرفتم و راهی شدم.امسال بجز نیش پشه ها معده درد عصبی رو هم از اهواز سوغات آوردم.
سعی میکردم ب این فکر نکنم ک دارم میرم.ب روی خودم نمی آوردم ک قرار نیست مثل هر روز دوباره برگردم...
راهی شدیم ب سمت شهر...
13فروردین،پنجشنبه:
سمیه خادم شرهانی بود و برگشتنی اومد مقر پیش ما....
از روز اول همگی هوای شرهانی افتاده بود تو سرمون
صبح زود گفتند اماده شید بریم سیزده بدر.یا کانال کمیل.یا طائیه و یا شرهانی...
ی اتوبوس راه انداختن برای خادما و مسئولای مقر...
شوش،فتح المبین و...
بالاخره شرهانی....
از شب هشتم و اون اتفاقات،حس عجیبی ب شرهانی و شهیدگمنامش پیدا کرده بودم.
بچه ها توی اتوبوس خیلی شلوغ کردن.
حس خوبی نبود...
بلند خندیدن دخترای مذهبی و تیکه انداختن ب نامحرم انگار عادی شده....
از اونجایی ک این دوره حوصله حرف زدن نداشتم بیشتر ساکت بودم...
بااین حال خیلی بچه ها رو دوست دارم ....
ساعت 1ونیم شرهانی بودیم و این زیارت تا 3طول کشید.
بی قرار.روضه.حضرت زینب.شهید گمنام.کفن.پیراهن.قمقمه...
روزای اول دوره خاطره این شهید گمنام تکونم داد و امروز زیارتش...
تو راه برگشت راه رو اشتباه اومدیم و خوردیم ب نقطه مرزی و مرزبانا و اجازه ندادن رد شیم.ظاهرا چند ساعت قبلش پادگان حمیدیه چند نفرو خلاص کرده بودن. خلاصه ساعت 6نهار خوردیم...
ملت شعر سرودن در وصف نهار و اجراش کردن!
حاج اقا شیخ بهایی اومد اسم ملت رو نوشت با پیشوند "شهید" و ب خانما ک رسید نوشت 11تا شهید گمنام خدا خوب کرده!:دی
نزدیکای مقر ک رسیدیم یکی از مسئولا پاشد و همه رو شست.کلا جوونای این دوره رو شست...
منم ک دیدم زیادی داره تند میره پاشدم حاجی رو شستم...
درسته بچه ها خیلی اذیت کردن اما روز خوبی بود...
11فروردین،سه شنبه:
مقر زنده است.نفس میکشد...
نفس میدهد...
تک تک درختان ،پرچم ها،قایق ها و ساختمان هایش نفس میکشند...
من مهدیه ات را جارو میزنم،
وتو...
من سرویس هایت را میشویم،
وتو...
من زباله های محوطه ات را جمع میکنم،
وتو...
من سوله هایت را مرتب میکنم،
وتو...
کاش زباله های دلم را جمع میکردی و ساکنانش را مرتب...
کاش سیاهی های دلم را میشستی و غبارش را جارو میزدی....
کاش هوای ما را داشتی رفیق...
9فروردین،یکشنبه:
تار های چفیه ات ب پنجره دلم گره خورده است...
نفس کشیدن در اتاقی ک بوی تو را میدهد،دیوانه ام کرده است...
راهی شلمچه شدیم.خاک هایش را در دستم گرفتم ک عهد ببندم.خاکش نبض دارد...
انگار بین انگشتانم دلی میتپید و تکان میخورد....
یادم امد اینجا دلهای زیادی متلاشی شده و ب خاک ها گره خورده اند...