صلاح کار کجا و منه خراب کجا...
از قم برگشتیم.من ماندم و یک علامت سوال بزرگ.نزدیک یک ماه میگذرد و من هنوز درگیر همان داستانم.ناخودآگاه فقط نسل ها را قیاس میکنم.این همه تفاوت برایم غیر قابل فهم است.دانش آموزان انقلاب که 13 آبان58 اتحادیه را دایر کردند.
34 سال بعد...
و دانش آموزان بی تفاوتی ک برای اتحادیه جشن تولد میگیرند.
اقتضای زمان است دیگر.دانشجو و دانش آموز هم ندارد.بی تفاوت شده ایم.
سرم را در کمد آرشیو اتحادیه کرده ام دنبال افق های آرمانی میگردم.چشمم ب کتابی می افتد.خیلی وقت بود ک از دور دیده بودمش اما هیچ وقت سمتش نرفته بودم."موازی ها/مریم والی"آرم اتحادیه ی پشت کتاب نظرم را جلب میکند.کنار آرم بخشی از کتاب آمده است:
"خدایا من بین دو خط موازی یک خط موازی دیگرم،خط موازی بین هشتاد و چندی ها و پنجاه و چندی ها.درک هردو حالا برایم از همیشه سخت تر است.گاهی فرار ساده ترین راه است"
یاد آن روز می افتم ک بعد از تمام شدن قرارگاه دوست داشتم از اتحادیه فرارکنم و بزنم زیر همه چیز...
نقطه ی مشترک پیدا شده بین من و نویسنده برایم شیرین بود.او هم بین نسل ها سرگردان بود ونقطه ضعف مشترک... اولین نکته ای ک در لحظات سخت ب ذهنمان میرسد فرار است...
کتاب را ورق زدم.نقطه ی مشترک سوم!نویسنده دانشجوی جامعه شناسی بود.
تلفن اتحادیه زنگ میزند:
- بله؟
- سلام بیا پایین
- سلام.چشم
خونه،ناهار و حرکت ب سمت ایستگاه خط واحد.لحظه شماری میکنم سوار شوم و با آرامش کتاب را بخوانم.فقط بوفه خالیست.مینشینم و کتاب را در می آورم.مدل نوشتنش را دوست دارم.شبیه خودم شروع میکند.این چند شباهت کوچک مرا مشتاق تر کرده است...
در طول مسیر چند بخشش را خواندم.وارد کلاس میشوم.حدود 30 نفر نشسته اند.جای سوزن انداختن نیست.با تعجب بچه هارا نگاه میکنم و لبخند میزنم.همه باصدای بلند میخندند.پشت سرم تعداد زیادی ایستاده اند.از یکی از کلاسها صندلی ای می آورم و مینشینم.بقیه هم صندلی بدست می آیند.دوباره کتاب را باز میکنم.چرت و پرت های بی مزه ی بچه ها و خندیدن های الکی شان اعصابم را خورد میکند.
استاد وارد میشود. با یک شعر طنز شروع میکند.با قافیه ی #ریش.ب نظر میرسد خودش سروده باشد.
دوسه باری بچه پرروهارا ضایع میکند.دلم خنک میشود.
شوخی های زننده استاد بهانه ای میشود برای لحظه شماری تا اتمام کلاس.
خسته نباشید را ک میگوید نفس راحتی میکشم.
ساعت5 است واین یعنی 45 دقیقه فرصت تا آمدن سرویس ها. یاد نمایشگاه ولیعصر و غرفه ی رفسنگ می افتم.وسط پل یادم می افتد نمایشگاه تا ساعت 5 بوده است.ب ایستگاه برمیگردم و دوباره کتاب را باز میکنم.خاطره ای ک در دل کتاب گنجانده شده است در کنار صدای خنده های بچه هاو قیافه های عجیب و غریبشان دوباره داغ دلم را تازه میکند...
حالم ازین بی تفاوتی بهم میخورد...
از این تفاوت دغدغه ها...
خاطره این بود:
(مسیرخانه تا مدرسه را بامادر دوتایی طی کردند.مادر تمام نمرات اخیرش را پرسید و پاسخ افسر فقط بیست بود.مادر تعجب کرده بود.پس برای چ باید ب مدرسه می آمد.دلش شور میزد.حدسش درست بود.ماجرا همانی بود ک فکرش را میکرد.ب خاطر مورد انظباطی خواسته بودند ک بیاید.مدیر گفته بود سخنور است.زود میرود و دیر می آید.نظم کلاس و مدرسه را بهم می زند.خلاصه گفته بود"خانم عباسی،افسر حرف های گنده تر از دهانش میزند.این طور برای مدرسه ی ماهم بدنامی می آورد."از آن اتفاق ب بعد افسر فقط ده روز شاگرد آن مدرسه بود.در تظاهرات گلوله خورد و شهید شد!)
گوشی ام زنگ میزند.فاطمه دوست صمیمی دوران دبیرستانم است.احوال مهرنوش را میپرسم:
- اگر کنارته بیاید این ور ببینمش.
- نه وسط کلاس رفت جشن تولد دختر خالش.
یاد جشن تولد اتحادیه می افتم...
با فاطمه خدا حافظی میکنم
34 سال فرصت کمیست برای رسیدن یک انقلاب ب آرمانهایش؟
با خودم میگویم:
رفاه طلبی من و آرمانهای انقلاب
این کجا و آن کجا...
سرویس از راه میرسد.جای نشستن نیست.گوشه ای می ایستم.سرم را ب شیشه تکیه میدهم.باد ازپنجره ب شدت ب صورتم میخورد.چشمانم را میبندم.دوست دارم ب هیچ چیز فکر نکنم.
صدای اس ام اس گوشی ام می آید.آلاءاست.یکی از بچه های خوب قرارگاه.نوشته:
"سلام.امروز صف دست ما بود.آخر صف من رفتم خودمو معرفی کردم و کلی با بچه ها حرف زدم.در مورد همه چیز گفتم.ولی آخرش انقدر زشت کاری شد.گفتم:راستی شهادت امام جعفر صادق بعد همه خندیدن.دوباره گفتم ببخشید امام جواد صادق،دوباره همه خندیدن.بعد دوستام گفتن من درستش کردم.ولی عوضش همه منو خوب شناختن.کلی خجالت کشیییییییییییییییییییییدم..."
چقدر این بچه ها را دوست دارم...
بچه های متفاوت قرارگاه...
بالاخره فرار کردم!
پ ن2:
دلتنگم
- ۹۴/۰۹/۰۶