من فلسفه ای دارم،یا خالی و یا لبریز...
بیا برای یک بار هم ک شده هم سفر خیال های من باش.
فکر کن یکی از روز ها ی پاییز،دیوار های شهر خسته ات کنند.دوست داشته باشی برای چند لحظه هم ک شده عقلت را در چمدانی بگذاری و درش را قفل کنی.کودکانه قدم برداری.بدون چرتکه.
بدون منفعت طلبی.بدون حساب و کتاب.
تو باشی و یک احساس ناب...
نفس نفس زنان دور باغچه ی مادربزرگ بدوی.بایستی،دستانت را باز کنی و دور خودت بچرخی و لذت ببری از فرم دامن چین چین و گل گلی ات ک شبیه لباس عروس شده است...
مرغابی بادی ات را برداری و راهی حوض گوشه ی حیاطش کنی...
بابیلچه ات وسط باغچه جوی آب و حوض و پل بسازی...
اصلا چ حالی داشت گیج شدن موقع پوشیدن کفش.این ک کدام برای پای راستت است و کدام برای چپ...
چ لحظه ی لذت بخشی بود وقتی چرخ های کمکی دوچرخه را باز میکردیم و یادمیگرفتیم مثل آدم بزرگ ها دوچرخه سواری کنیم.
حسرت بزرگ شدن...
ادای آدم بزرگ ها را در آوردن...
مثل آدم بزرگ ها غذا خوردن
مثل آدم بزرگ ها صحبت کردن
مثل آدم بزرگ ها از خیابان رد شدن
مثل آدم بزرگ ها بغض را قورت دادن و محکم بودن...
اگر میدانستم بزرگ شدن یعنی اینقدر عقلانی زندگی کردن،کودکی ام را با حسرت نمیگذراندم.
دلم حوصله ی هیچ فلسفه و منطقی را ندارد.خسته است از هرچه مکتب و تفکر است.
خسته است از سیاست بازی ها.خسته است از چند رنگی ها.
دلم قصه میخواهد...
دلم میخواهد او آهسته آهسته قصه بگوید و من آهسته آهسته بگریم این بغض چند ساله را.
- ۹۴/۰۹/۰۶
دل منم به شدت از یه سری موضوعات خستس .. سیاست مخصوصا !!
+ اون شعر منو درگیر خودش کرد :))