روز آخر...
14فروردین،جمعه
مقر مراسم داشت برای ساکنین اطراف
هرسال این مراسم برگزار میشه.ظاهرا با هدف ایجاد محبت در جهت مراقبت از مقر در ماه هایی ک رفت و آمدی بهش صورت نمیگیره...
مردم محلی با لباسای نو و شوق خاصی وارد میشدن.مقر پر شده بود از بچه های کوچولو و بانمک.وظیفه من خوش امد گویی و تعارف شکلات بود.در حین شکلات دادن ب ملت کلی دوستای با نمک پیدا کردم.
وقت برگشتن زمین پر بود از سربندایی ک ملت از در و دیوار جدا کرده بودن ...
هنوز اثرات جنگ رو میشه دید در اهالی شهرهای مرزی...
سخنرانی ک دعوت کرده بودن کلا عربی سخنرانی کرد.کلا ملت عربی حرف میزدن و کلمات تو ذهنم بهم ریخته بود و ی سوتی بزرگم دادم...
تا ساعت 6کارارو انجام دادیم و درحالی ک توان راه رفتن نداشتم رفتم از بهداری قرص معده گرفتم و راهی شدم.امسال بجز نیش پشه ها معده درد عصبی رو هم از اهواز سوغات آوردم.
سعی میکردم ب این فکر نکنم ک دارم میرم.ب روی خودم نمی آوردم ک قرار نیست مثل هر روز دوباره برگردم...
راهی شدیم ب سمت شهر...
- ۹۴/۰۱/۱۵
خوش بسعادتتون
برامنم دعا کنید
سال دیگه منم ببرید با خودتون برا خادمی:)))