فرار میکنم از جمعیت ب این امید ک تنها بروم کنارش.
کسی سنگ قبر را بغل کرده است
هنوز ننشسته ام،صدای هق هق گریه اش بلند میشود...
معلوم است دلتنگی امانش را بریده.
همه ب سمت صدا هجوم می اورند و فاتحه میخوانند.
حس انحصار طلبی ام میگوید کاش همه بروند...
او فقط چمران من است...
دلم سکوت میخواهد...
میگویم ب این ها بگو بروند...
جمعیت کم کم پراکنده میشوند و من چقدر منتظر این تنهایی بودم.
من
تو
و سکوت...
- ۱ نظر
- ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۵:۲۷